پدر، بچهاش را روی دوش گذاشته بود و در خیابان آرام آرام میرفت. همین که استاد از داخل ماشین، مرد را دید گفت: آقای مدنی نگه دارید.
ماشین که ایستاد، مرد را سوار کردند. استاد از او پرسید: چرا بچهات را به دوش میکشی، چه شده؟
مرد با ناراحتی گفت: مریض است. باید در بیمارستان بستری شود، اما من پول ندارم! نمیدانم چه کنم؟
استاد لبخندی زد و گفت: راضی هستی فردا او رادر بیمارستان بخوابانم؟
مرد که از شوق بسیار، اشکش جاری شده بود، پاسخ داد: از خدا میخواهم آقا!
آقای مدنی ماشین را روشن کرد و به طرف خانه مرد رفتند. روز بعد کودک را به بیمارستان بردند و استاد هزینه بستری شدن او را پرداخت و به آقای مدنی هم سفارش کرد: هر وقت از این مریضها دیدی، به من بگو!1
نگاهی به برادرش کرد و گفت: محمدتقی! بیا با هم برای پدر و مادرمان مبلغی بفرستیم. محمدتقی با تعجب پاسخ داد: آخر آنها که احتیاج ندارند. برادر بزرگمان کمکشان میکند. این بار مرتضی لبخندی زد و گفت: «کمک به پدر و مادر باعث میشود که خداوند به انسان توفیق دهد. هرچه ما به آنها بیشتر کمک کنیم و از ما راضی باشیم، خداوند هم توفیقات ما را بیشتر میکند.
همیشه همین طور بود. هرگاه پدر و مادرش را میدید، دست آنها را میبوسید. بچهها هم این کار را از پدرشان یاد گرفتند و دست پدربزرگ و مادربزرگشان را میبوسیدند و با احترام کنار آنها مینشستند.
از بچهها درباره دوستانشان میپرسید: دوست، شخصیت انسان را تغییر میدهد. مراقب باشید دوستان شما چه کسانی هستند؟
او مدام این شعر را برای آنها میخواند:
«تو اول بگو باکیان دوستی (زیستی)
پس آنکه بگویم که تو کیستی»
وقتش را طوری تنظیم کرده بود که به همه کارها برسد؛ مطالعه، نوشتن، باغبانی، آبیاری گلها، اسب سواری، پیادهروی، گفتن قصههایی از قرآن و آثار ادبی برای فرزندانش، دیدار پدر و مادر و اقوامش، کمک در کارخانه، رسیدگی به درس و مشق بچهها و... . همیشه سفارش میکرد: «نباید وقت را تلف کرد. هرچه از دست برود، .. شدنی است، الا عمر و وقت».
مجتبی کار نادرستی انجام داده بود. پدر با ناراحتی نگاهش کرد و به او تذکر داد: پسرم! کار شما درست نبوده است.
گاهی که موضوع خیلی جدی بود، پدر قهر میکرد و مجتبی با وجود خردسالیاش، احساس عجیبی میکرد. انگار دنیا برایش تاریک میشد. دلش خیلی میگرفت. او از پدر معذرت میخواست و دیگر خطایش را تکرار نمیکرد.
عالیه خانم داشت از سفر زیارتی مشهد برمیگشت. مرتضی، پنیر، کره و نان تازه گرفت و صبحانه را حاضر کرد و هدیهای برای همسرش خرید. او خانه را نیز جارو کرد. همه جا مرتب بود. به اتاق بچهها رفت. آنها را صدا کرد و گفت: بیاحترامیاست مادرتان بیاید و شما خواب باشید.» بچهها بلند شدند و مثل پدرشان به استقبال مادر رفتند.2
دور هم توی اتاق نشسته بودند. استاد هندوانهای را با دقت برید و یکی یکی دست بچهها داد. فرزندانش با شادی مشغول خوردن هندوانه شدند. هیچ کدام حتی برای لحظهای فکر نکردند که هندوانه دیگری بیشتر است. مطمئن بودند پدر مثل همیشه، به اندازه و درست به آنها خوراکی داده است.
چند تن از روحانیان محله نزد او آمدند و گفتند: فلانی مدام به شما و کتابهایتان بد و بیراه میگوید. دیگر ما را کلافه کرده. اجازه بدهید او را برداریم و شخص دیگری را بیاوریم.
با ناراحتی پاسخ داد: نه! آن بنده خدا هشت فرزند دارد. خدا نکند ما باعث شویم از نان خوردن بیفتد. توهین به من اشکالی ندارد. قاضی نهایی خداست. دعا کنید در پیشگاه او شرمنده نشویم. این چیزها که میگذرند.
حرفش تمام شد، عصبانیت آن چند نفر هم به پایان رسید.
برای افطار، دوستش را دعوت کرد و برای او رانندهای فرستاد تا او را به خانهاش بیاورد. وقتی دوستش رسید، خودش و خانوادهاش، با پای برهنه به استقبالش رفتند. مرد که خجالت کشیده بود، گفت: آخر آقا! مگر من چه کار کردم که به استقبالم آمدید؟
استاد لبخندی زد و گفت: شما اولاد پیامبر هستید. من به پیامبر(ص) و علی بن ابیطالب(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) علاقه خاصی دارم و شما را به چشم دیگری نگاه میکنم.
لبخندی زد و دوستش را بوسید و او را در آغوش گرفت و برای پذیرایی به اتاق برد.3
بعضی از پدرها با بچههایشان مثل یک دوست هستند. با آنها بازی میکنند، میخندند، صحبت میکنند و به حرفهای دوست خود گوش میدهند. استاد مطهری نیز اینگونه بود. او برای فرزندانش، نامههای پدرانهای مینوشت. او در یکی از نامههایش نوشته بود: «فرزند عزیزم! نور چشم مکرم، علی آقا مطهری! از خداوند متعال سلامت و موفقیت و حسن عاقبت تو را مسئلت دارم. احوال الحمدلله عموماً خوب است. غالباً ذکری از شما هست. امیدوارم در امتحانات موفقیت کامل به دست آوری. فرزند عزیزم! دوستان و رفقایت، خصوصاً هم اتاقیهایت را از طرف من سلام برسان. اگر با هم به تهران آمدید، آنها را به منزل بیاور که موجب خوشحالی و مسرت ماست. در انتخاب دوست و رفیق بیاندازه دقیق باش که مار خوش خط و خال فراوان است. همچنین در مطالعه کتابهایی که به دستت میافتد، بر اطلاعات اسلامیو انسانیت بیفزا. اگر جلسههای خوبی در تبریز هست، در آن شرکت کن. اگر کتابی از این دست لازم شده، پیغام بده برایت بفرستم. حتی الامکان از تلاوت روزی یک حزب قرآن که فقط پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشد، مضایقه نکن و ثوابش را هدیه روح مبارک حضرت رسول اکرم(ص) بنما که موجب برکت عمر و موفقیت است انشاءالله! لازم به یادآوری نیست که در انجام فرایض، نهایت دقت را داشته باش. احیاناً ممکن است از طرف دانشجویان غیرمذهبی مواجه با برخی سؤالات بشوید که جوابش را خود حاضر نداشته باشید، برای من بنویس! مبلغ یک هزار و پانصد ریال توسط نامه فرستادم.
19/2/56
در نامهای دیگر به دخترش سعیده چنین مینویسد: «نور چشم عزیزم، دختر گرامیآم! سلامت و سعادت تو را از خداوند متعال همواره مسئلت داشته و دارم و خوشوقتم که خداوند دعاهای نیمه شب مرا درباره تو مستجاب فرموده و تو را سعادتمند و خوشبخت فرمود. من دوست دارم که تو هر چه در دل داری، با من در میان بگذاری به وسیله نامه یا حضوری، در هر زمینهای و درباره هر مطلبی که باشد، فرقی نمیکند.
دختر عزیزم! خداوند متعال میفرماید: اگر نعمتی به شما دادم و شما قدر دانستید و حقشناسی کردید، بر نعمات خودم بر شما میافزایم و اگر دچار طغیان و سرکشی و کفران شدید، .. جانشین نعمت میکنم».4
سرانجام استاد مطهریف در خیابان فخرآباد تهران، توسط شخصی وابسته به گروه فرقان به شهادت رسید. ساعت هفت صبح روز چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت ماه 1358 بود که امام خمینی پیام تسلیت داد: «من فرزند بسیار عزیزی را از دست دادهام و در سوگ او نشستم که از شخصیتهایی بوده که حاصل عمرم محسوب میشد. من اگرچه فرزند عزیزی که پاره تنم بود، از دست دادم، لکن مفتخرم که چنین فرزندان فداکاری در اسلام وجود داشته و دارد. مطهری که در طهارت روح و قوت ایمان و قدرت بیان کم نظیر بود، رفت و به ملأ عام پیوست. مرحوم آقای مطهری یک فرد بود، جنبههای مختلف در او جمع شده بود و خدمتی که به نسل جوان و دیگران کرده، کم کسی کرده است. آثاری که از او هست، بیاستثناء همه آثارش خوب است. انسانساز است. برای کشور خدمت کرده در آن خفقان. خدمتهای بزرگ کرد، الین مرد عالیقدر. خداوند به حق رسول اکرم او را با رسول اکرم(ص) محضور بفرماید».5
بازدید : 407
يکشنبه 13 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23